نامه های آموزنده(2)


 






 

نامه (3)
 

از آيات قرآن کمک بگيريد...
بسم الله الرحمن الرحيم
همسر مهربانم سلام! امروز که مشغول نوشتن اين نامه هستم، روزي است که نامه شما که 3/8 نوشته بوديد. به دستم رسيد. در آن متذکر شده بوديد چرا دير به دير برايتان نامه مي نويسم، ولي مي دانيد من به هيچ وجه تأخير در جواب نامه را روا نداشته و حتي الامکان سعي مي کنم حداکثر به فاصله سه روز جواب نامه شما را بدهم؛ لذا روز 2/ 3 فرداي آن روز که نامه شما به دستم رسيد دو نامه يکي به عنوان شما و محمد و زهره و يکي به عنوان حسن و حسين فرستادم، ولي متأسفانه يا هر دو آنها يا يکي از آنها به دستتان نرسيده. در آن نامه تأکيد کرده بودم در اولين هفته اي که امتحانات محمد آقا و زهره خانم تمام مي شود. کوشش کنيد اسم آنها را در مدرسه هاي علوي و بنياد رفاه در صورتي که خود زهره خانم تمايل داشته و عموجان هايش صلاح بدانند بنويسيد و اگر محمد آقا براي ثبت نام احتياج به تقويت دارد، از اولياء مدرسه علوي بخواهيد خودشان عهده دار تقويت او شوند. تا به شيوه و سبک خودشان او را رشد داده و براي ثبت نام آماده اش کنند. در نامه تان نوشته بوديد که داداش عباس به مشهد مي آيد. اگر کار ثبت نام بچه ها پايان پذيرفت و خاطرتان از وضع مدرسه بچه ها آسوده شود مي توانيد براي اينکه تنها نباشيد همراه داداش عباس، شما هم به مشهد مقدس مشرف شويد. از قول من به حسن و حسين و زهره و محمد سلام رسانده و يکايک آنها را از طرف من محکم ببوسيد و به آنها بگوييد باز هم در نامه هايشان از اخبار و آيات قرآن کمک گرفته و نصيحت و راهنمايي کنند. در انتظار جواب نامه شمايم. لطفاً وقتي جواب نامه مرا مي نويسيد، متذکر شويد که نامه من در چه تاريخي به دستتان رسيده و تاريخ نامه ارسالي مرا نيز در نامه تان بگنجانيد و همچنين تعداد نامه هايي که در جوف پاکت مي گذارم، برايم بنويسيد. به آقا مرتضي سلام رسانده و بگوييد يک قرآن بزرگ که خطش درشت باشد و اندازه اش به اندازه کتاب شرح لمعه برايم تهيه کرده و همراه خود بياورند. 16/ 3/ 52.

نامه (4)
 

در برابر وظايف تربيتي اسلام مسئوليد...
بسم الله الرحمن الرحيم
همسر مهربان، مسئول و معتقدم! مسئول در برابر هر آن چه در صحنه پر پهنه زندگي روي پرده برده ايد، بر حضرت باري منت نهاده و توان آن بخشيده و در نتيجه تدبير تمام زشتي هايش را به زيبائي تبديل کرده و پذيراي مسئوليت هاي سنگينش بوده باشيد، به گونه اي که خارها بر ساقه گل يا غنچه بر لطافت و دلربايي گل و غنچه مي افزايند و از حالت طبيعي گل حفاظت مي کند و خشونت خود، لطافت و ظرافت غنچه را بيشتر و بيشتر نهان مي سازند و ديد زننده را و او از فاصله اي دور به ميان گلبرگ هاي دلربا و خلسه آفرين و درعين حال به هم پيچيده و آشوبگر خود، جذب مي کند و اين کشش تا بدان پايه است که گواهي دنيايي از زيبايي در ميان گلبرگ هاي لطيف غنچه پيچيده شده وفاداري آن چيزي يافت نمي شود تا نظري در طيف بدان افتد و اين است که مسئوليت شما در برابر هر آنچه خاري بر ساقه نيست و اگر هست صرفاً براي نظام و حفاظت گلها و غنچه ها است تا نپژمرند!! و متعهد در برابر وظايف تربيتي اسلام انساني فرزندانمان که سهم شما بالاخص در اين دوران بسي سنگين تر و مهم تر از تعهدي بس خطير و در عين حال پس پر بهاست و اميدوارم به نحو احسن از عهده اش بر آييد و از تحقيقات روان شناسان در راه ايفاء تعهداتشان به بهترين شکل بهره گيريد و اکنون بايد از تجربيات آنها براي اينکه تأثيرات مثبت ستايش و تحسين و اثرات نامطلوب سرزنش و تقبيح روشن شوند. روان شناسان بر آن شدند که روزي 106 نفر از دانش آموزان که در حساب استعداد يکسان داشتند. آزمايش کنند، لذا افراد فوق را به چهار گروه تقسيم کرده و سي مسئله حساب به آنها دادند تا در مدت 15 دقيقه هر قدر از آنها را که توانستند حل کنند. آزمايش پنج روز طول کشيد (به اين معنا که هر روز 30 مسئله جديد طرح و براي حل به آنها داده مي شد). گروه اول را هر روز جلوي کلاس بر پا مي داشتند و اين نشان مي دهد که اگر از آن پا فراتر نهيم و آنها را به جاي تشويق کتک بزنيم، آن هم در مقابل ديد همسالانشان، آن وقت چه به روز آن معصومين بي گناه خواهيم آورد؟ درست معناي اين کار اين است که اگر با نفرين و کتک موجب عدم رشد و ترقي کودکان شويم و اين عمل را درباره سه بچه انجام دهيم، نظير اين است که يک بچه را کشته ايم. (زيرا چنانکه ديديم، تشويق موجب شد 8 مسئله بيشتر از رفيق هم استعدادش عمل کند و سه ضربدر هشت معادل با بيست وچهار مي شود يک بچه و يک هفتم بچه!! درست دقت کنيد و امکان هر نوع ناله و نفرين و خداي نخواسته کتک را از محيط خانه به زباله داني بريزيد. خداوند شما را در انجام وظايفتان بيشتر از پيش موفق بدارد. از قول من به ابوين و خواهران و برادران خودتان و من سلام برسانيد. سيد اسدالله 17/ 3/ 52

نامه (5)
 

از سنگرها بيرون بيائيد...
بسم الله الرحمن الرحيم
اي بچه هاي زرنگ و باهوشم! اميدوارم قصه بهار و زمستون را فراموش نکرده باشين. شما يادتون هست که نسيم و بهار تصميم گرفتن يک کار مشترکي رو با همديگه آغاز کنن تا در سايه کمک و همکاري بتونن بر زمستون چيره بشن. يادتون هست با همديگه کاراشون رو تقسيم کردن و هر کدومشون سراغ يه کاري رفتن. نسيم پس از تلاش فراوان با کمک خورشيد خانوم، يه خرده سرمايه تن خودش ماليد و رنگش رنگ سوز شد و بالاخره موفق شد سوز رو گول بزنه و از زمستون جداش کنه و روي پشت بوم بخوابوندش و خودش بياد بالا سر زمستون قلدر در انتظار بهار وايسه! حالا بياين با همديگه بريم توي بيابون و پا به پاي بهار راه بيفتيم و ببينيم بهار کجاها مي ره و چه کارهايي مي کنه. اميدوارم دراين راه پيمايي و تعقيب خسته نشين، کسل نشين همون جوري که بهار خسته نشد و کسل نشد. وقتي بهار از آقا نسيم جدا شد، دويد رفت سراغ يکي يکي رفيقاي قديمي اش. رفت بالاي سر علف ها و ديد همه شون خوابن و دارن آروم آروم نفس مي کشن. بهار براي اينکه علف ها رو از خواب بيدار کنه، آهسته دستش رو گذاشت روي شونه هاشون و يواش يواش تکونشون داد. علف ها که از زمستون بدشون مي اومد و نمي خواستن روي نحس و نجس زمستون تجاوز کار رو ببينن، خيال کردن زمستون اومده و مي خواد اذيتشون بکنه، اين بود که چشماشون رو باز نکردن. بهار دو مرتبه اونا رو تکون تکون مي داد و در گوششون مي گفت: برادران عزيزم! بلند شين! بلند شين! منم، منم، بهارم. دوست و برادر شماها بهارم! بلند شين. مي خوام برم به جنگ سپاه زمستون! علف ها که از پارسال با صداي بهار آشنائي داشتن، صداي بهار رو شناختن و زودي چشماشون رو باز کردن و ديدن بله، خود آقا بهاره است. پس از سلام و عليک و احوالپرسي، آقا بهاره به علف ها گفت: برادران عزيزم! کم کم بلند شين و خودتون رو بتکونين تا سرماها از تنتون بريزين و خودتون رو براي جنگيدن با زمستون ستمگر آماده کنين! علف ها گفتن: به روي چشممون. و از جاشون بلند شدن و مشغول تکون دادن خودشون شدن. بهارگفت تا شماها دارين سرماها رو از تنتون بيرون مي ريزين، من برم و بقيه برادرها رو هم بيدار کنم تا زورمون زيادتر بشه، علف ها گفتن: باشه. برو، تو رو به خدا مي سپاريم و از خدا مي خوايم که موفق باشي. بهار خودش رو رسوند به رختخواب بوته هاي گل و ديد همه شون از ترس زمستون لحافشون رو روي سرشون کشيدن و دارن خروپف مي کنند. براي اينکه مبادا بترسن، يواش يواش و آروم لحاف رو از روشون کنار زد. وقتي خاک ها از روي بوته ها کنار رفتن، بوته هاي گل زير خاک بيرون اومدن و يک نفس عميق کشيدن و گوشه چشمشون رو باز کردن و ديدن آقا بهار کنار رختخوابشون وايستاده و داره مي گه: بپا بپا بپا تا رويم همه ما، جنگ اون بلا، جنگ او بلا، اي بچه ها، اي بوته ها! از تن بريزين خاک گران، آماده شين، آماده شين، بوته هاي گل که از ترس سرماي زمستون زير خاک ها قايم شده بودن، اول کار يه خرده از دست بهار عصباني شدن و گفتن: نه، ما بلند نمي شيم. حالا خوابمون مياد. چرا لحاف رو از روي ما کنار زدي؟ الآنه زمستون مياد و ما رو پيدا مي کنه! يالا زود باش دو مرتبه لحاف را بکش روي سرما. آقا بهار گفت: برادران عزير من! حالا ديگه وقت خواب نيست. اگه زياد بخوابين تنبل مي شين و وقتي کسل شدين، نمي تونين همراه ما به جنگ زمستون غاصب بياين. بلند شين. علف ها هم بلند شده ان و دارن خودشون رو مي تکونن تا سرما از تنشون بريزه. شماها هم بلند شين و دست و روتون رو بشورين تا کسالتتون دربره و همه دست به دست هم بديم و زورمون زياد بشه و به جنگ اون زمستون ستمکار بريم! بوته هاي گل که خيلي زيبا و لطيف و با هوش بودن، به بهار گفتن: تا ما خاطر جمع نشيم که تو تصميم قطعي گرفتي، از جامون بلند نمي شيم. بهار گفت: خاطر جمع باشين که تصميم من براي جنگيدن خيلي قطعيه، به هر قيمتي که باشه مي خوام به جنگ زمستون برم. بوته ها گفتن: اگه تو تصميمت قطعي باشه و اميد به پيروزي داشته باشي، خيلي خوشحال و خرم مي شي! بهارگفت: اونقده خوشم که دارم از خوشي مي ترکم. بوته ها گفتن: اگه تو خوشي، بايد براي ما يه ترانه بخوني. بهار گفت: پس گوش کنين: همه با هم شاد وخندان، سرمست از شور آزادي، سوي دشمن مي شتابيم، ننگ و نکبت مي زدائيم، خلق درمانده را مي رهانيم. بوته هاي گل به همديگه گفتن: آقا بهار راست ميگه و از سر و روش پيداست که خيلي خوشحال و اميدواره و تصميم قطعي داره که با دشمن ما و خودش بجنگه. بياين ما هم بلند شيم و بريم به کمکش تا زورش زياد بشه. بوته ها همگي مثل بچه گل به سري که از شکم مامانش بيرون مي ياد، از زير خاک ها، راه خودشون رو باز کردن و با سر و گردن برافراشته و سينه هاي پهن، در پهنه بيابون صف کشيدن. اين بوته هاي گل، سنگرهاي بهار بودن که در صفوف منظم مي خواستن همراه بهار و ديگر دوستانشون به زمستون حمله کنن. بهار وقتي خاطرش از بوته هاي گل آسوده شد و خاطر جمع شد که اونا هم آماده جنگ هستن، بهشون گفت: اجازه بدين تا من برم و بقيه برادرارو هم آماده کنم. بوته هاي گل گفتن: خيلي خوبه. تا تو بري اونارو خبر کني، اينجا يه خرده با همديگه ورزش و تمرين مي کنيم تا براي جنگيدن با زمستون آماده تر بشيم. بهار از بوته ها جدا شد و به سرعت خودش رو به جنگل رسوند. وقتي وارد جنگل شد، ديد خبري از برگ ها و شکوفه ها نيست. فوري رفت سراغ يه دونه از درخت ها و ازش پرسيد: برگ هاي ظريف و زرنگ من کجان؟ شکوفه هاي زيبا کوشن؟ درخت در جواب گفت: مگه نمي دوني زمستون چقدر اونا رو اذيت کرده؟ اونا براي اينکه از ظلم و ستم زمستون متجاوز درامون باشن، همه شون با هم تصميم گرفتن برن توي دل ما درخت ها قايم بشن. بهار گفت: آقا درخت! ممکنه اونارو صدا کني بيان بيرون؟ درخت گفت: اونا همه شون زرنگن و به اين سادگي ها از جاشون بيرون نميان، براي اينکه مي ترسن زمستون بياد و اونارو زير دست و پاي خودش له کنه. بهار گفت: اي آقا درخت! آخه من...درخت يکهو وسط حرف بهار پريد و حرف اون رو قطع کرد و گفت: راستي آقا پسر! صداي تو قيافه تو به نظر من خيلي آشنا مياد. بگو ببينم تو کي هستي و من تو رو کجا ديده ام؟ بهار گفت: چطور يادت رفته من کي ام؟ يادت هست پارسال همين موقع من اومدم به جنگل و با همه برادرام: برگ ها، بوته ها، علف ها، سبزه ها، شکوفه ها، گل ها و شاخسارها بازي کردم، تفريح کردم. اون قدر بازي و تفريح با اونا خوشمزه و شادي آفرين بود که تمام مرغ ها به رقص اومدن و همه حيوونا به پايکوبي مشغول شدن. درخت گفت: آره، يه چيزي يادم مياد. من که گفتم تو به نظر من آشنا ميايي و من تو رو ديده ام. حالا بگو ببينم تو شبنمي؟ بهار گفت: نه. نسيمي؟ نه. بلبلي؟ قمري اي؟ نه. مشکي؟ نه. درخت آه سردي کشيد و سر به طرف آسمون کرد و گفت: خدايا! من پير شده ام و حافظه ام رو از دست دادم و همه چيز رو فراموش کرده ام. چي کارکنم؟ هر چي فکر مي کنم اسم اين آقا پسر زبر و زرنگ يادم نمياد. بهار دلش به حال درخت سالخورده سوخت و گفت: چي از اين بهتر؟ زودتر من رو از شک و دودلي بيرون بيار و بگو ببينم اسمت چيه؟ بهار گفت: من بهارم! درخت تا اسم بهار رو شنيد، دست انداخت گردنش و بنا کرد او را بوسيدن. مرتب مي گفت: کاشکي زودتر مي شناختمت! حالا که فهميدم تو بهاري، بايد حتماً تا اون جا که مي تونم به تو کمک کنم تا در ثواب اون نبرد بزرگي که در پيش داري، من هم به سهم خودم شريک بشم. اي بهار عزيزم! گوش ات رو بيار جلو تا يه چيزي بهت بگم! بهار گوشش رو جلو برد و درخت آهسته و در گوشي بهش گفت: برگ ها، شکوفه ها و شاخسارها وقتي مي خواستن تو دل درخت ها قايم بشن، به همديگه مي گفتن ما فعلاً به طور موقت مي ريم توي دل درخت ها قايم مي شيم و سنگر مي گيريم و همگي گوش به زنگ در انتظار بهار مي نشينيم تا بهار بياد و وقت جنگ با زمستون خانه بر انداز رو به ما اطلاع بده. نکنه تو حالا اومدي اونا رو به جنگ زمستون ببري؟ بهارگفت: بله درست گفتن و شما هم درست فهميدي، من اومده ام اونارو به جنگ زمستون مردم آزار ببرم و مردم رو ازشرش نجات بدم. بهار و درخت همين طور که مشغول صحبت کردن بودن، برگ ها و شکوفه ها حرف هاي اونارو مي شنيدن و فهميدن که دوست صميمي شون بهار اومده. در اين فاصله از فرصت استفاده کردن و هر کدوم به سمت لباس هاشون رفتن و لباسهاي ميدون جنگشون رو به تن کردن. برگ ها سبز سير پوشيدن تا وقتي هوا تاريک شد، رنگشون رنگ شب بشه و زمستون، اونارو نبينه و نتونه از تاريکي شب استفاده کنه و بهشون شبيخون بزنه. بعضي از شکوفه ها، لباس قرمز پوشيدن و خودشون رو به رنگ خون درآوردن تا به زمستون بفهمونن که از کشت و کشتار نمي ترسن. بعضي از شکوفه ها لباس سفيد پوشيدن و خودشون رو به شکل پرستارها و پزشکيارها در آوردن تا به زمستون زورگو بگن ما از همه نظر حتي از نظر بهداري و جراحي مجهزيم. پاره اي از شکوفه ها لباس رنگارنگ به تن کردن تا به دشمن بفهمانند که هيچ کمبودي ندارن و هر چي بخوان آماده و مهياست. شاخسارها خودشون رو به شکل نيزه هاي برنده و تيز در آوردن تا به زمستون بگن که ما از سر تا به پا غرق در سلاحيم و خلاصه هر کدوم به شکلي خودشون رو آراستند و از دل درخت ها وارد شاخه ها ندا در داد که اي برادران با وفا و اي ياران و همکاران من! الان بهترين موقعيت براي جنگيدنه، از سنگرهاتون بيرون بياين تا با کمک و همکاري هم به زمستون قلدر حمله کنيم و اون رو از روي زمين بيرون کنيم. برگ ها، شکوفه ها، گل ها و شاخسارها به فوريت از شاخه ها بيرون جستند و با گرمي تموم دست بهار رو فشردن و آمادگي خودشون رو براي همکاري و کمک به بهار اعلام داشتن تا...تمام بقيه اش براي بعد.

 

منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 28